فرســـــود تن ز حســـــرت، در دامِ زندگاني
در خون تپيـــــده تا چند؟ ماييــــم و ناتواني
از درد بيکسي هــــــــا عمريست گريه دارد
اين چشـــــــم بي قـــــرارم چون ابر آسماني
رقصيــــــد بسکه اشکِ خونين براه وصلش
گــرديده دشت و دامن، نمنـــــاک، ارغواني
در آشيــــــان جانم، افکنـــــــد آتش غـــــــم
افســـــــونِ چرخ گردون، از روي مهرباني
شد فرصت از کف آخر در انتظارِ فــــــردا
حرمان نصيبم اينجا، از فيض خوش گماني
رنگ خــــــزان ما را، با چشـــــم کم مبينيد
همسايـــه ي بهار است اين جلوه ي خزاني
---------------------------------------
درباره این سایت